اندیشه های لوتری در مکتب اسلام
تشیع و اساسا” دین اسلام برای ایجاد ریفرم نیازمند یک انقلاب دینی در درون است. البته انقلابی که شامل فرآیندی جهت ایجاد تغییرات بزرگ در دین اسلام باشد. شروع این فرآیند نیازمند رهبران دینی است که تحت یک همگرایی بنیادی، پیوندی بین مدرنیته و سنتگرایی بوجود آورند که البته کاریست بس دشوار. بعنوان مثال امروزه تمام کاتولیکهای جهان تحت قیومیت پاپ اجتماع دارند و این وظیفه و مسئولیت ایجاد پیوند بر عهده شخص پاپ است. اما اینکه چگونه بتوان در اسلام نیز این گونه رفتار نمود و خیل عظیم و گسترده مسلمانان از جهادی گرفته تا سلفی، اخباری تا اصولی و غیره را زیر پرچم یک همگرایی اساسی دینی گرد آورد و آن رهبر پلهای ارتباطی مکتب اسلام را به عصر روشنگری پیوند بزند، به اقدامات و راهکارهای رهبران دینی، اصلاحگران و نواندیشانی که توانایی و فرهمندی ایجاد تغییرات بنیادی را دارند، وابسته است.
مکتب اسلام باید بتواند فرهنگ تسامح و اعتدال را در خود بپذیرد. همان تسامح و اعتدالی که دوران رنسانس اروپا در کالبد کلیسای کاتولیک عصر خود دمید. بی شک تحول ۳۰۰ ساله ای که از فلورانس ایتالیا آغاز شد و سپس سراسر اروپا را در نوردید، نقطۀ آغازی شد بر عصر روشنگری در اروپا. بی تردید رونق های اقتصادی و رشد بازرگانی در اواخر دوران قرون وسطی در ایجاد رونسانسِ اروپا نقش برجسته ای داشتند. نظم اجتماعی فئودالیسم قرون وسطایی رو به افول گذاشت. کلیسای کاتولیک که به اروپای قرون وسطی قدرت می بخشید غرق در مشکلات داخلی و فسادهای فزاینده ای بود که رهبران کلیسا خود باعث و بانی آن بودند. انسانگرایی و فرهنگ، رشد و توسعه قابل قبولی پیدا کرد و سرانجام در مرحله اوج دوران رنسانس، “مارتین لوتر” با نصب نود و پنج فرضیه خود به درب کلیسایِ وینتنبرگ و همچنین تحریر نامه های اعتراضی و طومار شکایات از سوءاستفاده های کلیسای کاتولیک از قدرت، توانست رویه اصلاحات در مسیحیت را منجر شود. لوتر نه تنها توانست خود پایهگذار ریفرم در کلیسای کاتولیک باشد، بلکه نامه های اعتراضی او هوادارانی را تشکیل داد که امروزه به شاخه پروتستان معروفاند. اساس تشکیل شاخه پروتستان و روند رو به رشدش در طی قرون آتی، توانست به مرور اعتدالی را هم در کلیسای کاتولیک بوجود آورد و ترجمه و نوتأویلی از انجیلهای «عهد جدید» توسط مارتین لوتر، او را به یکی از چهره های تأثیرگذار در دوران پس از حیات خود نیز بدل کرد. اصلاحات اساسی که لوتر در مسیحیت بوجود آورد در سه موضوع مهم: ایمان و تعاریف آن، خصایص باطنی، آیین ها و رسوم ظاهری مذهب، خلاصه میشوند که موارد مناقشه با کلیسای کاتولیک بود.
اما در حوزه های اسلامی و بویژه دین اسلام که همچون مسیحیت تأثیر مستقیمی از کتاب مقدس خود دارد، نسبت به همان مسیحیت کار را بسیار دشوارتر می سازد. چرا که بر خلاف اناجیل، قرآن نزد مسلمانان به منزله کتاب قانون است و شرعیات آن واجبالاجرا. درست به مانند پنج کتاب اول انجیل «عهد عتیق» یعنی: پیدایش، خروج، لاویان، اعداد و تثنیه که نزد یهودیان به «تورات» و گاها” «کتاب شریعت» نیز معروف هستند که در آن دستورات و شرعیات دینی به مراتب سختتری نسبت به قرآن برای یهودیان در نظر گرفته است. مارتین لوتر توانست با استناد و نوتأویلی از انجیل عهد جدید، فرهنگ اعتدال را به نوعی وارد کل مسیحیت کند، چراکه ماهیت و ساختار مسیحیت این اجازه را به افرادی چون لوتر و بعدها به “سباستین کاستلیو” داد که در برابر حتی استبداد اصلاحگر دینی پروتستانی نظیر «ژان کالون» قد علم کند و «تعصب» بجای «تسامح» را به چالش بکشد. ولی در مواجهه با اسلام و قرآن این امر به مراتب می تواند مشکل تر باشد چرا که ابتدا می بایست:
۱ـ الهیات اسلامی از ماهیت و منابع درونی اسلام فاصله بگیرد و ذات آن را مسخ نماید.
۲- تفسیرهای خشونتبار از آیههای قرآنی در عصر مدرن به گونهای صلحآمیز تعبیر و تفسیر گردند.(سوره الحزاب، مائده، توبه و ….) و همچنین دعوت به جهاد که از سوی پیامبر اسلام و بعد از وی از طرف خلفا و پیروان نیز بیان شده است، کاملا از اعتبار بیفتد.
۳- ضدونقیض های تفسیر شده در اسلام و بویژه در قرآن به گونهای کاملا روشن در جهت فردیت انسانها گام بردارند و تأویلی جدید از آیات قرآن ارائه دهند.
یقینا” این سه اصل گفته شده وظیفه اصلی رهبران دینی در مواجهه با مکاتب اسلامی است تا تحت یک قیادت جامع و همگرا، حیات اسلام در روزگار امروز را موجه سازد.
نواندیشان دینی نظیر “علی شریعتی” علیرغم ادعای خود، هیچگاه تلاش نکردند که ماهیت اسلام را در قامت یک مسأله امروزی دربیاورند و حتی سعی هم نکردند که ناقد مبانی اسلام باشند. علی شریعتی تنها نقد خود را به تنوع باورهای گرفته شده از فرهنگ اسلامی معطوف ساخت که به زعم وی خرافات و نمونه از سنتهای منسوخ شده است(کتاب تشیع علوی و تشیع صفوی) و حتی در عین حال مدرنیته را هم بدون اعتلای فرهنگ دینی عبث دانست. اصلاحات در دین باید مبانی و بنیاد آن را مورد هدف قرار دهد و وجاهت امروزی آن را به عرصه نمایش بگذارد، نه آنکه “بنا بر اندیشه های انقلابی خود و در دوره ای خاص به شخصیتها و اسطوره های سنتی شیعه، رنگ و بوی اساطیر انقلابی در دوران مدرن ببخشد”(داریوش آشوری) و بجای کوشش در تبیین اصلاحات اساسی منطبق بر نیازهای جامعه امروز بشری، عامدانه تنور ایدئولوژیزه کردن دین را داغ نماید. از اینروی وی با جدا کردن ایدئولوژی از فرهنگ، احکام و شرعیات اسلام را به مشابه یک جهان بینی پایدارِ پدید آمده از عالم وَحیانی دانست و اذعان داشت: “دین داریم به منزله ایدئولوژی که نزد ابوذر غفاری است و دین داریم به منزله فرهنگ که نزد ابوعلی سینا است.” برای دین اسلام که قوانین و شرعیات آن در یک جامعه اسلامی به مثابه قانون اساسی اعمال میشود، به خودی خود سیاسی شده است و پژوهشگران دینی چون علی شریعتی بدون توجه به اندیشه ها و تفکرات اصلی اصلاحگران مذهبی که سعی در زدودن غبار سیاست از مذهب را دارند، سوسیالیسم و تحقق جامعه ای بدون طبقه را بدون مذهب ممکن نمی دانند و برهان فقدان آن را در عدم رشد اخلاقی و کمال معنوی انسانها می انگارند. البته لازم به ذکر است که ریشههای مفهومی سوسیالیسم را در مسیحیت و سایر ادیان نیز می توان یافت. چه بسا ادیان ابراهیمی به برابری و تساوی حقوق همه افراد اشارههای زیادی کرده اند، اما از دید آرمانگرایانه، نه منطبق بر ارزشها و حقایق امروز که بر رئالیسم و واقعیگرایی استوارند.
شریعتی هم به مانند تفاسیر آیه های قرآنی پر از ضد و نقیض هایی است. بخصوص آنجا که از یکسو مکتب اسلام را منطبق بر رئالیسم میداند و نظم اجتماعی حاصل از آن را یک سوسیالیسم عملی میپندارد که بر پایههای خداپرستی و مقابل کمونیسم و امپریالیسم قرار دارد. ولی از سویی دیگر و در نگاهی نو «توحید» را زیر بنای وحدت برمیشمارد که عملا” نمی خواهد جهان را به خیر و شر تقسیم کند. ولی در نگاه سوسیالیستی وی کوچکترین توجهای به جامعه خداناباوران نیست و این دقیقا” برآمده از همان نگاه قرآن به مشرکان است که درست خلاف قوانین مدرن امروزی رفتار میکند. زمانیکه «نهضت خداپرستان سوسیالیست» تأسیس شد و علی شریعتی بعنوان یکی از چهره های مطرح آن در مقدمه مقاله خود تحت عنوان «مکتب واسطه» اینطور نوشت: “از میان مکتب های ماتریالیسم و ایدئالیسم، اسلام روش مخصوص به خود را دارد که همانا رئالیسم است. نظم اقتصادی و اجتماعی اسلام، یک سوسیالیسم عملی است که بر تفکرات خداپرستی استوار است و میان دو نظام فاسد کاپیتالیسم و کمونیسم قرار دارد.” شاید آنزمان به باور نواندیشان دینی مسیر جامعهگرایی از آموزههای اسلامی عبور میکرد ولی اختلاف اساسی دقیقا” در اینجا صورت میگیرد که فرهنگ اسلامی، جامعه را به چشم یک «امت واحد» نظاره میکند که در حوزههای عبادی، اقتصادی، سیاسی برخلاف نظریه شریعتی، ابدا”منطبق بر واقعیتگرایی نیست.
از اینروی نمی توان به علی شریعتی برچسب اصلاحگر دینی زد چرا که نظریه های گاها” در تناقض وی نه تنها اصلاحاتی در شالوده و اساس دین بوجود نیاورد، بلکه به بهانه نوگرایی با اضافه کردن مفاهیم و مصادیق جامعه شناسانه به فرعیات و ظواهر اسلام، فقط بار سیاسی دین اسلام را سنگین تر کرد تا جاییکه “مصطفی ملکیان” پس از مطالعه کتاب «کویر» از علی شریعتی، نقدهای خود را اینگونه اظهار داشت:
“چگونه آدم میتواند سارتر را با عینالقضات همدانی یا حلاج را با کامو جمع کند؟ من میگویم اگر در تفکر من دیدید دو شخصیت متفکری که قابل جمع نیستند، با هم جمع شدهاند، بدانید که لااقل دانش من از یکی از آن دو شخصیت متفکر ناقص است که توانستهاند در خیالخانه ذهن من کنار هم بنشینند. فرض کنید من اگر در تفکرم گفتم که مولانا و خیام در خیالخانه ذهن من در کنار هم نشستهاند، لااقل بدانید که من یکی از این دو را نمیشناسم. چون اگر مولانا را قبول داشته باشی، نمیتوانی خیام را هم قبول داشته باشی یا اگر خیام را قبول داشته باشی نمیتوانی مولانا را قبول داشته باشی، چرا؟ نه به خاطر اینکه یک نکته نیست که در آن حق با مولانا و خیام باشد و یک حرف را بزنند، از این نکات وجود دارد اما بن و بنمایه فکر متفاوت است. شما که نمیتوانید یک جمله از حرفهای مرا با یک جمله از حرفهای فرد دیگری در کنار هم بگذارید و بعد بگویید این دو یکجور فکر میکنند، باید دید این دو جمله از چه بنمایههایی برخاستهاند. بنمایه مادیانگارانه سیمون دو بوار و سارتر کجا و بنمایه عینالقضات و حلاج کجا، وگرنه در سخن عیسی و در سخن مارکس هم حرف مشترک وجود دارد، اما با استناد به این کسی نمیتواند بگوید من یک عیسوی مارکسیست هستم یا یک مارکسی مسیحیام! مارکسیسم از بن و بنیاد مسیحیت را نفی میکند و مسیحیت هم از بن و بنیاد مارکسیسم را نفی میکند؛ بنابراین سازگاری دو جمله از این متفکر با دو جمله از متفکر دیگری، غیر از این است که من میتوانم مسیحی مارکسیست باشم. متأسفانه این نکته در آثار شریعتی بارز است، به نمایه آثار شریعتی رجوع کنید و این را مقایسه کنید با نمایه نوشتههای مهندس بازرگان یا دکتر سروش یا مجتهد شبستری، میبینید که نمایه آثار شریعتی بسیار مفصلتر است، نام بسیاری از شخصیتها میآید و چند برابر از دیگر نواندیشان دینی هم میآید ولی این همه ارجاع دادن و این همه آدم را در منظومه فکری خود نشان دادن و نشاندن به نظر من نشاندهنده آن است که تفاوتها را نتوانسته ببیند، آن هم تفاوتهای بنیادی را، نیچه هم با مارکس و مسیح سخن مشترک دارد ولی مسیح کجا، نیچه کجا.”
اصلاحگرانی نظیر مارتین لوتر تلاش کردند تا در حین انفراد دین از قدرت، نمایه تازه ای از وجوه عبادی آن بسازند که مفاهیم عملی و علمی آن بر نیازهای امروز انطباق داشته باشد، ولی علی شریعتی، با ارائه نظریه امت با پیشوایی امامت، به کمال رسیدن جامعه را در رسالت سنگین رهبری امت(امامت) که بر اساس یک ایدئولوژی ثابت، امام بیش از هر فرد دیگری تابع آنست، برشمرد. (کتاب امت و امامت)
با مرور اندیشه های علی شریعتی اینطور استنباط می شود که او تلاش داشت همچون “فردریش هگل” نگاهی فلسفهمآبانه به دین و همزمان به تاریخ آن داشته باشد. برخلاف اندیشههای هگل که فردیت و مسئولیتپذیری انسانها را در ظهور پروتستان می دید و آنرا الگوی موقری برای وحدت و پیوند بین تمام افراد می پنداشت، اما شریعتی برخلاف او بازگشت به اصل هویت فرهنگی که با سنتهای مذهبی گره خورده است را، راه بسیار مناسبی برای روبرویی با امپریالیسم در نظر می گرفت. مفاهیم جهانیشدن در باور اسلام شناسانی چون علی شریعتی، به معنای کرنش در تقابل با نظام امپریالیسمی است.
به نظر میرسد اشتباه بزرگ زمانی رخ بدهد، که مکاتب دینی را هم راستا با رئالیسم قرار دهیم، در حالیکه تمام ادیان آسمانی همانطور که از نامشان پیداست، آسمانیاند و منطبق بر آرمانگرایی که دقیقا مقابل واقعیگرایی قرار دارد. شریعتی هیچگاه نخواست اعتدال و تسامحی را که مارتین لوتر در مسیحیت بوجود آورد، در اسلام نیز شکل دهد و فقط در نقد باورها و سنتها و خرافات دینی، توانست کمی مشابه به مارتین لوتر عمل نماید و لذا فقط از جنبه های اعتراضی به حاکمیت وقت داخلی و حتی جهانی، دیدگاه های جامعه شناسانه خود با رگه هایی از چپگرایی را به مثابه نوگرایی و تجدد در دین برجای گذاشت، ولی هیچگاه نتوانست همانند لوتر بدعتگذار فرهنگ جدید و روش نوینی در حوزه های دینی شود، چرا که بنیان اسلام را تغییرناپذیر میدانست و همین امر کافی بود که وی و تفکراتش به مانند سایر نواندیشان دینی در قدرت ایدئولوژیک اسلام، قرآن و روحانیت محو گردند.
حامد ذاکری – هیئت تحریریه حزب دمکرات ایران
زمستان ۱۳۹۹